نقیللر

داستان های کوتاه برای همه

نقیللر

داستان های کوتاه برای همه

من آرمان هستم الان که دارم این وبلاگ را ایجاد می کنم تقریبا ده سال دارم.
من به نوشتن داستان خیلی علاقه دارم بخاطر همین این وبلاک را باز کرده امیدوارم از خواندن این داستان ها لذت ببرید.
درباره اسم این وبلاگ یک توضیحی بدم که «نقیللر» یک کلمه ی ترکی هست که به معنی «داستان ها» است.
با تشکر که داستان های من را میخوانید و دنبال می کنید.

آخرین نظرات
۲۵
شهریور

سلام هم وبلاگی های عریز به علت بازگشایی مدارس این وبلاگ تعطیل خواهد شد 

۲۷
تیر

امیدوارم همه تون با شخصیت محبوب و معروف سوپرمن اشنا باشید امروز خرسی ما دوست داره به جای اون به مردم کمک کنه ببینیم که آیا موفق میشه یا نه 

یه روز صبح خرسی داشت توی تلویزیون فیلم  سوپر من رو نگاه میکرد اون عاشق سوپرمن بود اون دوست داشت که بتونه مثل سوپرمن پرواز کنه و به مردم کمک کنه یه لحظه یه فکری به ذهنش رسید تلویزیون رو زود بست و بدو بدو رفت به انباری اونا تو خونشون یه انباری خیلی بزرگ داشتن که همه چی توش پیدا میشد خرسی تو اونجا چیز های جالبی درست میکرد اون سال قبل خیاطی رو از مادرش یاد گرفته بود پس چرخ خیاطی رو روشن کرد یکی از لباس هاش رو روی پارچه گذاشت با مدادش خط کشید و شروع کرد به دوختن لباس سوپرمن بعد از تموم شدن لباس آرم سوپرمن رو روی لباس دوخت لباس رو امتحان کرد درست اندازه ی خودش بود لباس رو انداخت همونجا یکی از ظرف های خالی که برای بنزین بودن رو برداشت و گذاشت تو سبد دوچرخش کارتش رو برداشت و گذاشت تو جیبش و به سمت پمپ بنزین حرکت کرد وقتی به پمپ بنزین رسید ظرف رو پر از بنزین کرد پول بنزین رو داد و برگشت به خونشون دوباره رفت به انباری اونجا پر بود از ورقه های فولاد یکی از اونا رو برداشت به شکلی که میخواست برید بعدش یه موتور برای پرواز درست کرد موتور رو طوری درست کرد که خیلی سبک باشه موتور رو توی اون ورقه های فولاد رو که قبلا بریده بود گذاشت اون رو گذاشت توی سبد دوچرخه لباس سوپر من رو پوشید از مامانش خداحافظی کرد سوار دوچرخش شد و به سمت کوه حرکت کرد میخواس موتورش رو امتحان کنه ظرف بنزین رو هم برداشته بود که موتور رو پر از بنزین کنه وقتی که به مقصد مورد نظرش رسید به موتور بنزین ریخت موتور رو انداخت رو دوشش موتور رو روشن کرد و و دکمه ی پرواز رو فشار داد باور نمیکرد چون واقعا داشت پرواز میکرد یکمی پرواز کرد و بعدش دوچرخش رو برداشت و پرواز کنون به طرف خونشون رفت توی راه همه با تعجب بهش نگاه میکردن وقتی رسید به خونشون با هیجان موتور رو به مامانش نشون داد به مامانش گفت مامان موتورمو ببین لباسامو ببین میخوام مثل سوپرمن به مردم کمک کنم مامان خرسی گفت واقعا افرین پسرم ولی این موتورت واقغا کار میکنه خرسی گفت معلومه که کار میکنه همین الان از بالای شهر پرواز کدم .

مامان خرسی گفت پس پاشو بریم حیاط تا نشونم بدی چطور پرواز میکنه خرسی گفت باشه خرسی و مامانش رفتن به حیاط خونشون تا خرسی موتورش رو به مامانش نشون بده حرسی موتور رو روشن کرد دکمه ی پرواز رو فشار داد و بالای خونه پرواز کرد مامانش گفت افرین پسرم یه دفعه خرسی صدایی شنید انگار صدای مامانش بود خرسی خرسی پسرم پاشو صبح شده خرسی یه دفعه دید که روی تختش دراز کشیده به مامانشش سلام داد و دوید به سمت انباری دید موتورش اونجا نیست برگشت بالا و از مامانش پرسید مامان موتور من کجاست مامانش گفت کدوم موتور خرسی گفت همون موتور پرواز دیگه یادت نیست تو حیاط بهت نشون دادم مامانش گفت من موتوری ندیدم خرسی فهمید فهمید که همه ی اینا خواب بوده ولی کی میدونه شاید یه روزی خرسی هم موتور پرواز درست کنه و این سوپر من به مردم کمک کنه  

 

لطفا منتظر داستان های دیگه من باشید 

پایان

 

۰۱
ارديبهشت

 


یه روز خرسی تو یکی از مجله ها داشت جدول حل میکرد حل کردن جدول براش زیاد کار سختی نبود چون خرسی کتاب های زیادی با آرمان خونده بود 
1-نام بلند ترین درخت جهان     توی جدول پنج تا خونه داشت یادش افتاد تو کتاب هیولاهای سبز یه بار خونده بود 
مدادش رو برداشت و نوشت   س ک و ی ا درخت سکویا بلند ترین درخت جهانه که توی یکی از شهر های آمریکا هست که شهرش رو یادش نمیاد
2- تاسیس کننده حکومت هخامنشی چه کسی است    اینم پنج حرف داشت یادش افتاد سال قبل تو کتاب اجتماعی خونده بود نوشت    ک و ر و ش بله ک.روش حکومت هخامنشی رو تاسیس کرد و اسم پدربزرگش هخامنش رو روی حکومت گذاشت 
3-شاهنامه چند بیت دارد     هفت تا خانه داشت نوشت   ش ص ت ه ز ا ر امسال تو کتاب کمکی خونده بود 
4-خواجه نظام الملک توسی تاسیس کرده     است شش خانه داشت نوشت        ن ظ ا م ی ه  باز توی کتاب کمکی فارسی خونده بود 
5-خواجه نصیرادین توسی رصد خانه را در کدام شهر تاسیس کرد خرسی نوشت 
م ر ا غ ه  درسته اولین رصد خانه تو شهر مراغه ساخته شده بود  خرسی تو درس نقش خردمندان خونده بود  خسته شده بود مجله رو ورق زد دید تو صفحه ی بعد نوشته بود هرکسی که جدول را حل کرد به آدرس روی جلد مجله ارسال کند و جایزه  بگیرد  خیلی حوشحال شد مجله رو برداشت و بدو بدو رفت پایین مجله رو به آرمان نشون داد آرمان آرمان اینو نگاه کن جدولش جایزه داره من میتونم برنده بشم من کتاب زیاد خوندم آرمان گفت خیلی خوبه مطمئنم برنده میشی خرسی هیجان زده بود  رفت تا بخوابه اما خوابش نمیبرد 
صبح که بلند شد همش به فکر مسابقه بود به مدرسه که رسید مجله رو از تو کیفش بیرون آورد میخواست تا شروع کلاس جدول حل کنه به فکر این افتاد که با اون جایزه میتونه چی بخره فکر کرد میتونه کتاب الکترونیک بخره و با بقیه ی پولش کلی نوشت افزار بخره به اینجور چیزا فکر میکرد که یهو یکی از بچه ها گفت برپا خانم معلم وارد کلاس شد و گفت: سلام بچه ها صبحتون بخیر میخوام قبل از شروع کلاس این مجله هارو پخش کنم و کسانی که روخوانیشون خوبه برامون بخونن اول خرسی برامون یکی از داستان هارو انتخاب کنه و بخونه خرسی یکی از بهترین داستان هارو انتخاب کرد و خوند خرسی تو کلاس زیاد حواسش به درس نبود همش به مسابقه فکر میکرد تو زنگد تفریح مجله و مدادش رو در آورد 
تا جدول حل کنه همین که میخواست سوال بعدی رو بخونه میمونی اومد و گفت: خرسی میای فوتبال بازی کنیم با کلاس شیشمی ها مسابقه داریم خرسی گفت: نه نمیتونم بیام کار دارم میمونی گفت:بیا بیا دیگه خواهش میکنم بیا میمونی اون قدر اصرار کرد و اصرار کرد که اخرش خرسی راضی شد مجله و مدادش رو تو کیفش گذاشت و کیفش رو قفل کرد چون یکی از بچه ها از اون مجله ها داشت و خرسی میترسید که دوستش ازش تقلب کنه بعد از اینکه وسایلش رو تو یفش گذاشت با میمونی رفت پایین تو حیاط تا با بچه ها بازی کنه وسط بازی یهو چشمش به دوستش افتاد که از اون مجله ها داره حیاط رو ترک کرد و به دنبال دوستش رفت دوستش وارد کلاس شد و خرسی هم از پشت در یواشکی نگاه میکرد دید که دوستش داره به طرف کیفش میره خرسی یواشکی گفت: انگار میخواد مجله رو برداره رفت داخل کلاس و گفت: داری چیکار میکنی از نیمکت و کیف من دور شو دوستش گفت: من تو اون مسابقه برنده میشم خرسی گفت:به همین خیال باش زنگ های بعدی هم خرسی زیاد حواسش به درس نبود بعد تموم شدن کلاس کیفش رو برداشت و به پارکی که نزدیکی مدرسه بود رفت اونجا روی نیمکت نشست گوشی و مجله اش رو. بیرون آورد میخواست به سایت مجله بره تا برای مسابقه ثبت نام کنه اطلاعات لازم برای ثبت نام به این صوررت بود 
نام و نام خانوادگی:                              سن:                              شماره تلفن:
اطلاعات لازم رو وارد کرد اونجا زمان پایان مسابقه رو نوشته بود خرسی فقط دو روز وقت داشت به سراغ جدول رفت سوال بعدی این بود:
چه کسی اورانیوم را کشف کرد خرسی نوشت      م ا ر ی ک و ر ی  تو کتاب زندگی نامه ی دانشمندان جهان خونده بود به ادامه سوالات نگاه کرد فقط سه سوال مونده بود سوال بعدی این بود: 
چه کسی الکل را کشف کرد خرسی نوشت 
ز ک ر ی ا ی ر ا ز ی  این رو هم تو زندگی نامه ی دانشمندان جهان خونده بود 
اونیکی سوال هم این بود 
چه کسی نیروی جاذبه رو کشف کرد خرسی نوشت: 
ا س ح ا ق ن ی و ت و ن 
سوال آخر هم این بود 
پر جمیعت ترین کشور جهان کدام است نوشت 
چ ی ن 
جدول رو تموم کرد گوشیش رو برداشت و عکس جدول رو ارسال کرد وسایلش رو جمع کرد و با دوچرخه به خونه برگشت خیلی خوشحال بود و از شدت هیجان خوابش نمیبرد فردا بعد از تموم شدن مدرسه گوشیش زنگ زد کم مونده بود از خوشحالی از حال بره تموم سوالات جدول درست بود پانصد هزار تومان+کتاب الکترونیک برنده شده بود به آرمان خبر داد آرمان اومد و باهم رفتن جایزه هارو بگیرن از این به بعد خرسی تصمیم گرفت بیشتر کتاب بخونه و مطالعه کنه 
پایان

 

۱۶
فروردين

بنام خدا سلام امیدوارم به ماجرا جویی علاقه داشته باشید

 

نیمه شب بود خرسی نقشه و کوله پشتی و چمدونش رو برداشت و از پله ها بی سر و صدا رفت پایین سوار ماشین شد و به بندر رفت اونجا سوار کشتی شد ماجرای اصلی از اینجا شروع میشه  چند روز توی راه بودن اما یه روز باد شدیدی وزید شدت موج ها بیشتر شد و بارون شروع به باریدن کرد آب کم کم به داخل کشتی میرفت نا خدا گفت: بارهاتون رو به دریا بیندازید خرسی کمی پول تو جیبش گذاشت و ساکش رو به دریا انداخت کشتی تیکه تیکه شد و خرسی بیهوش شد وقتی بیدار شد روی خشکی بود چند تا درخت اون دور و بر بود چند تا میوه از زمین برداشت و خورد احساس کرد روش سایه افتاده بالا رو نگاه کرد نمیتونست چیزی رو که می دید باور کنه انگار یه شهر پرنده بود یه طناب از اون شهر اویزون بود پرید و طناب رو گرفت و بالا رفت مردم اون شهر عجیب تر بود بعضی ها با دست راه میرفتن بعضی ها سه تا سرد داشتن بعضی ها رنگشون سبز بود بعضی ها دهنشون بالای سرشون بود و چشماشون پایین سرشون 

یکی از اون ها گفت تو باید پادشاه رو ببینی ایشون خیلی مهربون و باهوشند ولی اول باید چند تا کار بکنیم خرسی گفت چه کاری اون هم گفت باید خودت رو معرفی کنی و بگی چه موجودی هستی خرسی گفت من خرسی هستم یازده سالمه من یه خرسم اون هم گفت منم تامم من مثل همه ی هم شهری هام به ریاضی علاقه دارم من من یه انسانم ولی نژادم فرق داره اونایی که از نژاد منند صورتین ولی من نارنجیم بخاطر همین خانوادم منو از خودشون روندند پادشاه مهربون هم من رو توی قصر نگه داشتند و من الان یکی از مشاوران پادشاهم 

وبه خرسی گفت که سوار درشکه بشه اون ها سوار درشکه شدند و به طرف قصر سفید حرکت کردند درباره ی قصر سفید توضیحی بدم که قصر سفید قصر پادشاه و بزرگترین و با شکوه تترین قصر سرزمین معلق در هواست سرزمین معلق در هوا خیابان و شهر های با شکوهی داره تازه اونجا هنوز مرکز شهره پس بالای شهر با شکوه تر هست مردم اونجا عمر طولانی دارند چون در سرزمین معلق در هوا خوردن غذاهای مضرر جرم محسوب میشه و جرم ها مجازات بزرگی دارن در سرزمین معلق در هوا مردم خیلی باهوشن چون درس نمیخونن درس هاسون رو با مداد خوراکی روی کاغذ خوراکی مینویسن و میخورن بخاطر همین یه دانشمند اونجا یه احمق به حساب میاد اونجا عدد هایی گفته میشد که خرسی تا حالا اونارو نشنیده بود بلاخره به قصر سفید رسیدن واقعا که با شکوه بود خیلی هم بزرگ بود مشاور قبل از رسیدن به قصر توضیح داد که اونجا نامه هارو به دریافت کننده میدن تا بخوره خرسی گفت مثلا نامه های جنگ مشاور گفت جنگ جنگ چیه مشاور به خرسی کاغذ و مداد داد و خرسی معنی جنگ رو نوشت مشاور هم نامه رو برداشت و خورد! و مشاور گفت جنگ چیز وحشتناکیه ما هرگز چنین چیزی نداریم هرکسی که میمیرد مرگ طبیعی اش هست و مردم ما اینجا عمر خیلی طولانی دارند خرسی و مشاور پیش پادشاه رفتند پادشاه از آنها استقبال گرمی کرد دستور داد یکی از بهترین اتاق های قصر را برایش آماده کرد بهترین غذا هارا بهش میدادند در کنار غذا ها کمی از علم و دانش خودشونو به خرسی میدادند تا بخوره در اون سرزمین هیچکس بیسواد نبود کتاب ”تاریخ سرزمین معلق در هوا" محبوب ترین و گرون ترین غذای اون سرزمینه و نوشیدنی مهبوب اونا معجون گردو و کشمشه که با گردو و کشمش و آب وشکر درست میشه فکر کنم تا حالا براتون سوال شده که این سسرزمین چرا معلقه خرسی این سوال رو از پادشاه پرسید و اون هم گفت سالیان قبل یه نور روی یه معجونی کار میکرد که اون معجون باعث میشد که نیروی جاذبه دیگه روی چیزی کار نکنه و همین باعث شده که اون سرزمین معلق بمونه بخاطر همین تو این سرزمین وقتی که مه بشه مه شدیدی همه جارو میگیره مردم اینجا دستاگی رو اختراع کردن که نشون میده بعد چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه و چند صدم ثانیه بارون میباره اونا آب دریا رو تصفیه میکنند اونا یه سیستمی رو طراحی کردن که میتونن کل سرزمینشون رو نامرئی کنن یه روز خرسی تو قصر پادشاه دستش به قهوه پادشاه خورد و قهوه روی پادشاه ریخت خرسی معزرت خواهی کرد و رفت نیمه شب بود که دوستش پیشش اومد و گفت که پادشاه میخواد دستگیرت کنه خرسی ترسید و پابه فرار گذاشت از اون طناب پایین اومد روی یه کشتی افتاد و به ایران برگشت وقتی رسید ماجرا رو به همه تعریف کرد و همه بهش افتخار کردن

 

پایان

۰۸
فروردين

سلام خوبید دوست دارید یکی دیگه از داستان های خرسی رو بخونید

 

خرسی توی مدرسه بود وسط کلاس ریاضی یهو خانم معلم گفت :

خرسی خرسی حواست کجاست وسط کلاس ریاضی داری نقاشی میکشی خرسی گفت: خانممم خانننم مممن دیگه تکرار نمیشه خانم معلم گفت: خرسی تو دفعه قبل هم گفتی تکرار نمیشه هی داری میگی تکرار نمیشه اما بازم تکرار میکنی اینجوری نمیشه باید به والدین یا بزرگترت بگی بیاد مدرسه تا تکلیفت روشن بشه خرسی غمگین و ناراحت به خونه برگشت علاوه بر اینکه والدینش باید میومدن خانم معلم بهش تکلیف اضافه گفته بود فهمید چیکار کنه رفت خونه به مامان سلام داد و رفت پیش آرمان برگه رو که از مدرسه داده بودن داد به آرمان آرمان گفت: این چیه؟؟ خرسی گفت : این برگه رو از مدرسه دادن گفتن اینو به والدینت بده آرمان برگه رو باز کرد 

 

با سلام و عرض ادب و احترام من معلم خرسی هستم خرسی یا توی کلاس زیاد حواسش به درس نیست یا بازی گوشی میکنه مثلا امروز تو کلاس ریاضی که درس مهمی هم بود داشت نقاشی میکشید لطفا فردا به کلاس بیاید تا تکلیف خرسی رو مشخص کنیم 

 

آرمان برگه رو بست خرسی نگران بود که آرمان دعواش کنه آرمان گفت: خرسی اخه چرا حواست به درس نیست؟خرسی گفت: آخه یه چیزی به ذهنم رسید باید حتما میکشیدمش وگر نه بعدا یادم میرفت آرمان گفت: خرسی لطفا ایده هاتو بزار بعد کلاس منم میرم با مامان صحبت کنم ببینم چی میشه خرسی گفت: ممنون آرمان رفت پایین و خرسی رفت تا تکلیفاش رو بنویسه آخ تکلیف یاد جریمه هاش افتاد امروز نمیتونه به قرارش با دوستش برسه تلفن رو برداشت  زنگ زد سلام میمونی خوبی راستش امروز تکلیفام خیلی زیاده نمیتونم به قرارمون برسم میمونی گفت : سلام خرسی اشکال نداره راستش منم امروز تکلیفم ریاده معلم جریمم کرده امروز تو پرسش اشتباه جواب دادم خرسی خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد رفت و پشت میزش نشست به برنامه نگاه کرد 

 

برنامه فردا

کتاب ریاضی را حل کنید 

فارسی درس آزاد را بنویسید 

علوم فصل خرس شناسی پرسش داریم 

انشاء در مورد شغل ها 

 

برنامه رو گذاشت تو کمد علاوه بر اینکه تکالیفش زیاد بود جریمه هم داشت کتاب ریاضی را باز کرد صفحه سی و شش جمع کسر ها بود همون درسی که امروز وقتی داشت نقاشی میکشید معلم درس داده بود کتاب ریاضی رو کنار گذاشت درسنامه ریاضی رو باز کرد تا اول درس رو بخونه درس رو کامل خوند و کتاب ریاضی رو باز کرد سوالات ریاضی رو نوشت بعد آرمان از پایین صداش کرد: خرسی خرسی بیا نهار بخوریم اومد پایین بابا هم اومده بود مامان گفت: آرمان همه چیز رو واسم تعریف کرد خرسی قول بده از این به بعد تکرار نشه منم به معلمت میگم چه قولی دادی و دیگه تکرار نمیشه خرسی گفت چشم نهار رو خوردن خرسی تقریبا از تکالیف تموم شده بود بجزء انشاء آخ آخ انشاء اونو چیکار کنه رفت سراغ آرمان اون داستان نویسی و انشاء نویسیش عالی بود انشاء رو به کمک آرمان تموم کرد شب بود فیلم مورد علاقه اش رو نگاه کرد و رفت بخوابه فردا صبح یه کاغذ با خودش به میز صبحانه برد عه آرمان هم با خودش یه کاغذ آورده بود آرمان گفت اون چیه خرسی  گفت این رو آوردم تا ایده های نقاشی رو توش بنویسم آرمان گفت چه جالب منم آوردم تا ایده های داستان و نقاشی رو توش بنویسم آرمان تو داستان نویسی و نقاشی استعداد فوق العاده داشت و خرسی هم توی نقاشی استعداد خوبی داشت خرسی و آرمان صبحونه رو تموم کردن سوار دوچرخه هاشون شدن و رفتن مدرسه سر راه میمونی رو دید که داشت با مامانش میرفت مدرسه مدرسه میمونی و خرسی باهم فرق میکرد اما تا جایی مسیرشون یکی بود میمونی گفت: دیروز از مدرسه گفتن مامانم یا بابام بیان مدرسه خرسی گفت منم همینتور میمونی گفت که: اگه امروز تکلیفمون کم بود با دوچرخه ها بریم پارک خرسی با خوشحالی گفت: باشه yes

ظهر خرسی با خوشحالی برگشت خونه آرمان و مامان پرسیدن چرا اینقدر خوشحالی خرسی گفت: امروز پرسش رو درست جواب دادم معلم هم گفت امروز نیاز نیست تکلیف بنویسی برم به میمونی زنگ بزنم تلفن رو برداشت و زنگ زد الو میمونی سلام خوبی میمونی گفت: سلام خرسی گفت: امروز من تکلیف ندارم میتونیم بریم پارک میمونی گفت : ساعت چهار خوبه؟ خرسی گفت: عالیه ساعت چهارخرسی دوچرخه رو برداشت و رفت پیش میمونی و باهم رفتن پارک خرسی دفتر نقاشی مداداش رو برداشته بود تا نقاشی بکشه یهو آرمان رو دید که داشت میرفت کتابخونه تا کتاب بخونه خرسی و میمونی رسیدن به پارک میمونی تو پارک دوچرخه سواری میکرد خرسی با خودش دفترچه داستان هایی که آرمان نوشته بود و داده بودش به خرسی رو آورده بود و داشت اونو میخوند آرمان واسه داستان ها نقاشی نکشیده بود تا خرسی خودش تصویرگری بکنه مداد و آبرنگش رو در آورد و شروع کرد به کشیدن گوشیش رو هم در آورد تا آهنگ باز کنه هوا خیلی خوب بود بخاطر همین مجبور نبودن زود برگردن خونه اونروز کلی باهم بازی کردن و خسته شدن ساعت هفت هم برگشتن خونه خرسی روی تخت دراز کشید و گفت: آخیش یه ساعت بعد هم آرمان برگشت خونه خرسی کلا یادش رفته بود فردا پنج شنبس و تعطیله بعد اونم تعطیلات عیده پس فعلا تعطیل بودن و این بود داستان ما خدا نگه دار

 

پایان

۰۷
فروردين

سلام خوبید خرسی با یه ماجرای دیگه برگشت پیشتون

خب خرسی یه صاحب داشت که اسمش آرمان بود اون یه کمد داشت خب اون کمد از اون کوچیک ها نبود سیزده طبقه بود! همیشه دلش میخواست از اون کمد بالا بره و شجاعتش رو به همه ی اسباب بازی ها نشون بده اما نمیشد چون یا میترسید از اون بالا بیفته و یا آرمان نمیذاشت میگفت خطرناکه از اون بالا می افتی و اسیب میبینی بعضی از اسباب بازی ها تا طبقه دوم رفته بودند بعضی ها طبقه هشت و بعضی ها تا طبقه ده اما خرسی فقط تا طبقه اول رفته بود sad

یه روز که آرمان خونه نبود و کسی هم حواسش به اتاق آرمان نبود تصمیم گرفت از کمد هر جوری هم که شده بالا بره. کوله اش رو بست کمی غذا و اب و لباس و عروسک مورد علاقه اش رو برداشت و رفت تو کمد آرمان یه نردبان بود که اسباب بازی ها درست کرده بودن تا با اون بالا برن مخفیانه البته اونو برداش با نردبون فقط تا طبقه شیش میشد رفت خرسی میخواست ببینه تو هر طبقه آرمان چی گذاشته بنابراین تو هر طبقه توقف میکرد طبقه اول رو دیده بود اتاق خودش و بقیه اسباب بازی ها بود اونجا رو رد کرد به طبقه ی دوم  رسید کتاب های درسی آرمان اونجا بود کنجکاو شد کمی از کتاب فارسی آرمان رو خوند رفت به طبقه سوم داستان هایی که آرمان نوشته بود اونجا بود یکی از اونا رو خوند داستان خیلی خوبی بود مخصوصا اونجاش که داستان درباره خرسی بود خرسی عروسک محبوب آرمان بود کمی استراحت کرد و کمی غذا خورد کمی هم چرت زد بعد به راهش ادامه داد به طبقه چهارم رسید دفتر مشق های آرمان اونجا بود دفتر ریاضی رو باز کرد مسله هاش خیلی سخت بود اخه خرسی هنوز کلاس دوم بود دوباره به راهش ادامه داد به طبقه پنجم رسید  کتاب های داستان آرمان اونجا بود اون کتاب ها به نظرش جالب بود چند تا از داستان هارو خوند و به راهش ادامه داد به طبقه ششم رسید کتاب های علمی آرمان اونجا بود خرسی زیاد به علوم علاقه نداشت رفت تا یه نگاهی به پایین بندازه خیلی بالا بود خرسی هم از ارتفاع میترسید کم مونده بود از حال بره باز هم به راهش ادامه داد از اون به بعد کارش سخت تر میشد اخه دیگه نردبونی نبود که از اون بالا بره چند تا از کتاب های دایره المعارف رو زیر پاش گذاشت و رفت به طبقه هفتم تو طبقه هفتم آرمان مسواک و حوله و خمیر دندان و اینجور چیزا گذاشته بود یادش اومد تو کیفش یه قلاب فلزی داره قلاب رو وصل کرد به حوله و انداخت مطمئن شد که قلاب به یه چیز سنگین گیر کرده از حوله بالا رفت دید طبقه هشتم جای تبلت و لبتاب و شارژر و اینجور چیزا بود سیم شارژر رو پرت کرد و از اون بالا رفت تو طبقه نهم ارمان چند تا لباس گزاشته بود یه ترامپلین درست کرد و پرید و رفت به طبقه دهم اونجا طبقه اسباب بازی های ارمان بود اونایی که تا طبقه دهم رفتن همون اسباب بازی ها بودن از یکی از اسباب بازی ها کمک گرفت و رفت طبقه یازده اونجا جای جا مدادی و اینجور چیزا بود یه نگاهی به پایین انداخت ای وای داشت میافتاد اما خوشبختانه یکی از اسباب بازی ها اونو گرفت خرسی از اون اسباب بازی تشکر کرد و به کمک جامدادی رفت به طبقه دوازده اونجا جای وسایل کاردستی بود از چسب کمک گرفت و رفت به طبقه سیزده تو طبقه سیزده قلم مو و ابرنگ و گواش بود اخ خراب کاری کرد یکی از گواش ها ریخت روش همه اسباب بازی ها دیدن خرسی رفته طبقه سیزدهم بهش افتخار کردن خب الان یه مشکل داشت که الان چطوری باید میومد پایین تو همین لحظه آرمان اومد و و بهش افرین گفت و اونو اورد پایین و اونو برد حموم چون هم روش رنگ ریخته بود هم عرق کرده بود و این بود که خرسی به همه نشون داد که 

"خواستن توانستن است"

 

پایان

۰۵
فروردين

چند وقت بود که کرونا همه جارو گرفته بود البته منظور از چند یعنی بیشتر از یک سال تو تولد یک سالگی کرونا رو یادمه تو این روزای کرونا ی باید بهداشت رو رعایت کنیم. من یه دوستی دارم که اسمش خرسیه اون همیشه با من بود و همیشه تو مسافرت ها اونو میبرم  اون پسر خیلی خوبیه ولی بعضی وقتها نکات بهداشتی رو رعایت نمیکنه! 
من میخوام با این کتاب یهش یاد بدم تا نکات بهداشتی رو رعایت کنه تا یه وقت کرونا نگیره و مریض نشه 

۱- خرسی جان وقتی میخوای بری بیرون باید ماسک بزنی و ضدعفونی کننده همراهت داشته باشی البته بیرون نری بهتره
۲- باید فاصله اجتماعی رو که حدودا یه متره رعایت کنی که هم خودت و هم دیگران مریض نشن
۳- اگه دیدی علائم کرونا رو نداری نگو که من کرونا نگرفتم و سالمم چون ممکنه ناقل کرونا باشی و دیگران رو مریض کنی
۴- به افرادی که بیماری های زمینه ای مثل فشار خون و دیابت دارن زیاد نزدیک نشو منظور رو بوسی و بغل ممنوع البته تو روزای کرونا روبوسی وبغل نکنی کسی رو بهتره 
۵- زیاد به مهمونی ها نرو و سعی کن با فضای مجازی با دوست ها و فامیل ها ارتباط برقرار بکنی.
۶- همیشه دستات رو خوب بشور باید شستن دستات به مدت بیست ثانیه طول بکشه. 
۷- وقتی میوه و سبزیجات رو میخری خوب بشور و ضدعفونی بکن.


مراقب سلامتی خودمون و عزیزانمون باشیم.