نقیللر

داستان های کوتاه برای همه

نقیللر

داستان های کوتاه برای همه

من آرمان هستم الان که دارم این وبلاگ را ایجاد می کنم تقریبا ده سال دارم.
من به نوشتن داستان خیلی علاقه دارم بخاطر همین این وبلاک را باز کرده امیدوارم از خواندن این داستان ها لذت ببرید.
درباره اسم این وبلاگ یک توضیحی بدم که «نقیللر» یک کلمه ی ترکی هست که به معنی «داستان ها» است.
با تشکر که داستان های من را میخوانید و دنبال می کنید.

آخرین نظرات

خرسی و سرزمین معلق در هوا

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ق.ظ

بنام خدا سلام امیدوارم به ماجرا جویی علاقه داشته باشید

 

نیمه شب بود خرسی نقشه و کوله پشتی و چمدونش رو برداشت و از پله ها بی سر و صدا رفت پایین سوار ماشین شد و به بندر رفت اونجا سوار کشتی شد ماجرای اصلی از اینجا شروع میشه  چند روز توی راه بودن اما یه روز باد شدیدی وزید شدت موج ها بیشتر شد و بارون شروع به باریدن کرد آب کم کم به داخل کشتی میرفت نا خدا گفت: بارهاتون رو به دریا بیندازید خرسی کمی پول تو جیبش گذاشت و ساکش رو به دریا انداخت کشتی تیکه تیکه شد و خرسی بیهوش شد وقتی بیدار شد روی خشکی بود چند تا درخت اون دور و بر بود چند تا میوه از زمین برداشت و خورد احساس کرد روش سایه افتاده بالا رو نگاه کرد نمیتونست چیزی رو که می دید باور کنه انگار یه شهر پرنده بود یه طناب از اون شهر اویزون بود پرید و طناب رو گرفت و بالا رفت مردم اون شهر عجیب تر بود بعضی ها با دست راه میرفتن بعضی ها سه تا سرد داشتن بعضی ها رنگشون سبز بود بعضی ها دهنشون بالای سرشون بود و چشماشون پایین سرشون 

یکی از اون ها گفت تو باید پادشاه رو ببینی ایشون خیلی مهربون و باهوشند ولی اول باید چند تا کار بکنیم خرسی گفت چه کاری اون هم گفت باید خودت رو معرفی کنی و بگی چه موجودی هستی خرسی گفت من خرسی هستم یازده سالمه من یه خرسم اون هم گفت منم تامم من مثل همه ی هم شهری هام به ریاضی علاقه دارم من من یه انسانم ولی نژادم فرق داره اونایی که از نژاد منند صورتین ولی من نارنجیم بخاطر همین خانوادم منو از خودشون روندند پادشاه مهربون هم من رو توی قصر نگه داشتند و من الان یکی از مشاوران پادشاهم 

وبه خرسی گفت که سوار درشکه بشه اون ها سوار درشکه شدند و به طرف قصر سفید حرکت کردند درباره ی قصر سفید توضیحی بدم که قصر سفید قصر پادشاه و بزرگترین و با شکوه تترین قصر سرزمین معلق در هواست سرزمین معلق در هوا خیابان و شهر های با شکوهی داره تازه اونجا هنوز مرکز شهره پس بالای شهر با شکوه تر هست مردم اونجا عمر طولانی دارند چون در سرزمین معلق در هوا خوردن غذاهای مضرر جرم محسوب میشه و جرم ها مجازات بزرگی دارن در سرزمین معلق در هوا مردم خیلی باهوشن چون درس نمیخونن درس هاسون رو با مداد خوراکی روی کاغذ خوراکی مینویسن و میخورن بخاطر همین یه دانشمند اونجا یه احمق به حساب میاد اونجا عدد هایی گفته میشد که خرسی تا حالا اونارو نشنیده بود بلاخره به قصر سفید رسیدن واقعا که با شکوه بود خیلی هم بزرگ بود مشاور قبل از رسیدن به قصر توضیح داد که اونجا نامه هارو به دریافت کننده میدن تا بخوره خرسی گفت مثلا نامه های جنگ مشاور گفت جنگ جنگ چیه مشاور به خرسی کاغذ و مداد داد و خرسی معنی جنگ رو نوشت مشاور هم نامه رو برداشت و خورد! و مشاور گفت جنگ چیز وحشتناکیه ما هرگز چنین چیزی نداریم هرکسی که میمیرد مرگ طبیعی اش هست و مردم ما اینجا عمر خیلی طولانی دارند خرسی و مشاور پیش پادشاه رفتند پادشاه از آنها استقبال گرمی کرد دستور داد یکی از بهترین اتاق های قصر را برایش آماده کرد بهترین غذا هارا بهش میدادند در کنار غذا ها کمی از علم و دانش خودشونو به خرسی میدادند تا بخوره در اون سرزمین هیچکس بیسواد نبود کتاب ”تاریخ سرزمین معلق در هوا" محبوب ترین و گرون ترین غذای اون سرزمینه و نوشیدنی مهبوب اونا معجون گردو و کشمشه که با گردو و کشمش و آب وشکر درست میشه فکر کنم تا حالا براتون سوال شده که این سسرزمین چرا معلقه خرسی این سوال رو از پادشاه پرسید و اون هم گفت سالیان قبل یه نور روی یه معجونی کار میکرد که اون معجون باعث میشد که نیروی جاذبه دیگه روی چیزی کار نکنه و همین باعث شده که اون سرزمین معلق بمونه بخاطر همین تو این سرزمین وقتی که مه بشه مه شدیدی همه جارو میگیره مردم اینجا دستاگی رو اختراع کردن که نشون میده بعد چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه و چند صدم ثانیه بارون میباره اونا آب دریا رو تصفیه میکنند اونا یه سیستمی رو طراحی کردن که میتونن کل سرزمینشون رو نامرئی کنن یه روز خرسی تو قصر پادشاه دستش به قهوه پادشاه خورد و قهوه روی پادشاه ریخت خرسی معزرت خواهی کرد و رفت نیمه شب بود که دوستش پیشش اومد و گفت که پادشاه میخواد دستگیرت کنه خرسی ترسید و پابه فرار گذاشت از اون طناب پایین اومد روی یه کشتی افتاد و به ایران برگشت وقتی رسید ماجرا رو به همه تعریف کرد و همه بهش افتخار کردن

 

پایان

نظرات  (۳)

خیلی خوب بود، ممنون.

چرا آخرش پادشاه خواست دستگیرش کنه یهو؟!

پاسخ:
چون قهوه رو ریخته بود رو لباس پادشاه

عجب سرزمینی پیدا کرده بود،آفرین به تخیلت پسرم ،موقع نوشتن به تایپ کلمه هابیشتر دقت کن عزیزم...خیلی خوب بود ادامه بده....

 عالی بود آرمان جان .وقتی میخونم انگار توی همون داستانم . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی